کویر تشنه-قسمت13

!
پرسیدم: یعنی تو سپیده رو دوست نداری؟
- اگه قدمش خوب باشه و ما رو به مرادمون برسونه، خب خیلی دوستش دارم.
- سخته، اما باید همدیگه رو فراموش کنیم، اردشیر. من دیگه باید به فکر سعادت دخترم باشم.
- مینا من دوستت دارم. فکر میکنی من سعی نکرده ام به تو فکر نکنم اون هم حالا که یه بچه هم درست کردی؟ اما دوستت دارم مینا. خونه هم که برات ساختم. فقط میمونه که تو از عادل دست بکشی. زندگی ای برات بسازم که روزی صد بار بگی چه کار خوبی کردم. ما دو تا خیلی به هم میاییم.
- سپیده رو چی کار کنم؟
- میدیمش باباش. هر موقع دوست داشتی میتونی بری ببینیش.
- پارهٔ جگرمه. من نمیتونم یه دقیقه بدون اون زندگی کنم.
- حالا اولش بعدش باباش بعد میاریمش پیش خودمون.
- نه من بچه مو ترجیح میدم.
- حالا تو اول طلاق بگیر، بعد درباره اش فکر میکنیم.
- مینا و سپیده جدایی ناپذیرن. فکرهاتو بکن، اردشیر.
- من که حرفی ندارم. اما خونوادم اینطوری رضایت نمیدن.
- دیگه هر طور میلته.
- خب من هر کاری میکنم که صاحب اون چشمهات بشم.
- سپیده داره گریه میکنه، کاری نداری؟
- نه برو به بچه ات برس. این هم واسهٔ ما شده دردسر. به ما هم برسی بد نمیبینی، مینا خانم ها!
باز تلفنهای او رویم اثر گذاشت و آن شب سر اینکه چرا زنگ حمام را فشار داده و صابون خواسته و باعث شده بچه ام از خواب بپرد دعوایی به یاد ماندنی با عادل کردم.
دیگر باید به دانشگاه میرفتم. مرخصی ام تمام شده بود. یک هسته سپیده را پیش مامان نصرت میگذاشتم یک هفته پیش مامانم که اختلاف درست نشود. آخر همه برای او سرودست میشکستند. در هر دو خانواده تک نوه بود و عزیز. علی که دیوانه وار او را میپرستید. سر راه هم شده، میامد سریع میزد و میرفت. علی محمد هم واقعا دوستش داشت، منتها زن و زندگی داشت و دور بود.
به دانشگاه میرفتم که دیدم اردشیر پررویی و وقاحت را به حدی رسانده که به خودش اجئزه میدهد دنبالم بیاید. اولش از ترسم اعتراض کردم، اما وقتی دیدم کسی متوجه نخواهد شد، لذت هم میبردم. اواخر ترم دوم بود و سپیده وارد شش ماهگی شده بود. اردشیر کلافه ام کرده بود و با من دعوا میکرد که مگه من الاف توام. عمه منو نمیخوای یا دل و جرات این کارها رو نداری بهم بگو که فکری واسهٔ خودم بکنم. دیگه نمیتونم تحمل کنم زن میخوام.
از دست دادن اردشیر مرا میترساند. منتظر بهانه بودم. اما با بردباریهای عادل فرصتی دست نمیداد. آخرش یک روز با اردشیر دعوایی حسابی کردم و از ماشینش پیاده شدم و خودم به خانه برگشتم. از شانس خوب اردشیر همان روز بعدازظهر که عادل سپیده را از خانهٔ مادرش به خانه برگرداند بهانهٔ خوبی پیدا کردم. چون پیشانی بچه اندازهٔ توپ تخم مرغی بالا آمده و کبود شده بود. گفتم چه بلایی سر بچم آوردن؟
- مامان یه لحظه حواسش پرت شده، در اتاقو بیهوا باز کرده. سپیده پشت در بوده و در محکم خورده به پیشونیش. بنده ی خدا نمیدونسته پشت دره.
- یعنی چی؟ پس چطور از این بچه مواظبت میکنن وقتی نمیدونن کجاس؟
- داشته تلفن میزده، این بچه هم چهاردست و پا رفته دیگه.
- بچهٔ علی محمد رو هم اینطور مواظبت میکنن؟
- علی محمد بچه اش کجا بود مینا؟ حرفها میزنی! اتفاق دیگه.
- نگاه کن چقدر ورم کرده. دیگه لازم نکرده ببریش خونهٔ مادرت.
- این اتفاق ممکن بود خونهٔ شما هم پیش میومد. از قصد که نکردن.
- اِه؟ شاید هم یه روز از پله افتاد و مرد. اتفاق دیگه. فدای مادرم.
- مادرم صد بار عذرخواهی کرد. خوده از تو ناراحت تره.
- این ورم و کبودی یعنی اینکه دیگه خسته شدیم. بچه تونو پیش ما نیارین.
- مامان از خداشه.
- لابد دیگه خسته شدن. ما هم مزاحمت واسهٔ کسی فراهم نمیکنیم.
- تو که رو سر مامان من قسم میخوردی امروز صحت شده دوباره؟
- از خودت بیزارم چه برسه به خونوادت.
- نتیجهٔ اون همه احترام و قدردانی و ارزش گذاشتن اینه؟
- چه قدردانی ای؟
- تو امروز با کی بحثت شده؟ هان؟
- با خودم. با خود احمقم که هم خودمو بدبخت کردم هم تورو هم این بچه رو.
- همه میگن مینا خوشبخت شده. همه داران حسرت زندگی تورو میخورن.
- همه غلط کردن. به گور باباشن هم خندیدن. خودتو انقدر بزرگ نکن.
- پدر مادر خودت هم که همینو میگن.
- بله؟ یه بار دیگه تکرار کن.
- میگم یعنی اونها رو که قبول داری.
- به پدر و مادر من توهین میکنی؟ اونها که ورد زبونشون عادله، دستمزدشون اینه؟
- به خدا منظورم این نبود. میگم یعنی…..
- دیگه برو گمشو.
- مینا تو داری اشتباه میکنی.
- برو کنار ببینم. میخوام لباس عوض کنم.
- مینا!
- مینا واسهٔ تو مرد. ولم کن. من تورو نمیخوام. چرا نمیفهمی؟
- پس کی رو میخوای لعنتی؟
- برو کنار.
- میگم کی رو میخوای. جرات داشته باش بگو. من میدونم کی زیر پات نشسته.
- میشه بفرمایین که ما هم بدونیم؟
- اون اردشیر مادر مرده که الهی زیر گل بره.
- باز به اون بدبخت پیله کردی؟
- پریروز جلوی دانشگاه دیدمتون. چیه لال شدی! با هم چه کار مهمی داشتین؟
- خب یادم رفت بگم. اتفاقی همیگه رو دیدیم سوارم کرد. اشکالی داره؟
- چه اتفاق جالبی!
- تو بیماری که به اون حسودی میکنی.
- اگه بیمار بودم، دو روز دندان رو جگر نمیذاشتم، دو شب بیخوابی نمیکشیدم تا دم نزنم و خودمو گول بزنم که اتفاقی بوده.
- اتفاقی بوده.
- خدا کنه. اما از این بهانه های الکی تو، از اون جدا خوابیدن و حوصله نداشتنهای تو از اون رفتار غیر قابل تحمل تو زیاد بعید هم به نظر نمیرسه. صد بار بهت گفتم منو احمق فرض نکن. من فقط دیر قضاوت میکنم و به همه فرصت اصلاح کارهاشونو میدم. - پسر عموی توئه. بهش بگو محبت نکنه و دیگه منو نرسونه و هی نگه من به عادل مدیونم وظیفمه.
- غلط کرده، پسرهٔ الواط! اون محبتهاش به خاطر خودشه. بعد از سی و یک سال نفهمم نگاه پسر عموم به همسرم چه نگاهیه باید خیلی کودن باشم مینا خانم.
- خب شاید هم باشی.
- دستش را بالا برد تا توی صورتم بخواباند، اما انگار به یاد آورد دیگر اینبار حتما برنمیگردم. از من دور شد و گفت: تو دیگه مینای پاکی که میشناختم نیستی. متاسفم. واقعا متاسفم.
- هر چی دوست داری تهمت بزن برام مهم نیست.
- مگه دروغ میگم؟ تو اردشیررو دوست داری و گرنه تا حالا به یه گربه این همه محبت کرده بودم عاشقم شده بود.
- پس چرا طلاقم نمیدی؟ من که بهت گفتم با من خوشبخت نمیشی.
- اگه مطمئن بودم اردشیررو میخوای و ارتباطی که دعا میکنم نباشه بوده، یک ثانیه هم نگهت نمیدارم.
- پس بدون من اردشیرو دوست دارم و باهاش ارتباط تلفنی دارم. اصلاً از اول هم میخواستم زن اون بشم، اما سر یه لجبازی بچگونه با اردشیر اومدم زن تو شدم. مادر و پدرم اومده بودن بگن اردشیر بیاد خواستگاری. اما با تلفن اجولانهٔ من ورق برگشت و تو شدی شوهر من. اون صورت بعد کرده و کبود به خاطر این بود که با اردشیر ارتباط تلفنی داشتم و پدرم اینو فهمید. حالا مطمئن شدی، اقا؟ من برم؟
عادل مدتی مبهوت به من چشم دوخت. رنگ از لبش فرار کرده بود. کم کم عقب رفت و روی تخت نشست و گفت: نه باور نمیکنم. تو داری دروغ میگی.
- راست میگم، میگی دروغ میگی. دروغ میگم، میگی دروغ میگی.
سپیده گریه سر داده بود و چهار دست و پا به سمت عادل میرفت و با سر و صدا از او میخواست بغلش کند. عادل گیج و مبهوت او را در آغوش گرفت و گفت: از همون موقع که مهرهٔ سیاه شطرنجو انتخاب کردی باید میفهمیدم که دلت هم سیاهه. تو لیاقت محبت منو نداشتی مینا. برو دیگه نمیخوام ببینمت. برو گمشو.
لباسم را عوض کردم یک کش به موهایم بستم و کیفم و ساک سپیده را برداشتم. از عادل خواستم او را به من بدهد. گفت: برو بچهٔ اردشیرو بزرگ کن. نمیخوام بچم شیر ناپاک بخوره. فکر نکنم نسبتی با مادرت داشته باشی.
- بچه مو بده انقدر حرف مفت نزن عادل.
- تو از اول هم اینو نمیخواستی. حالا من بهت نمیدمش. برو از این خونه بیرون.
- بچه شیر میخوره. تو که نمیتونی بهش برسی. حالا بدش تا تکلیفمون معلوم بشه.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 1:21 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود